پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰
داداش دیوانه

داداش دیوانه

اصلا دیگر تحملش را نداشتم.مثل بختک افتاده بود روی زندگی من.نه آبرو برایم گذاشته بود و نه اعصاب.دوستانم هر وقت می خواستند اذیتم کننند ، می گفتند: ((تو هم مثل اون داداش دیوونت.))حتی بعضی اوقات با خودم فکر می کردم که اصلا وجود آرمین چه سودی داره؟

یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم دیدم که روی مبل نشسته و تلویزیون نگاه می کند.پسره 25 ساله برنامه کودک می دید! بدون توجه به حضور او رو به مادرم کردم و گفتم : ((مامان!امروز برنامه درسیمو اشتباه گذاشته بودی!من سه شنبه ها ریاضی دارم ؛ نه علوم.))آرمین بلافاصله با همان لحن شکسته و صدای درهمش گفت: ((امروز که سه شنبه نیست!شنبست.))

با بی محلی گفتم : ((نخیرم.دیروز عید بود ؛نه جمعه.امروزم سه شنبست ؛ نه شنبه))هنوز جملمو کامل نکرده بودم که مامان گفت: ((مگر تو خودت کتاباتو تو کیفت نمیزاری؟!من که به کتابای تو کاری ندارم.)) گیج شدم.همه ساکت شدیم.چند لحظه بعد نگاه من و مامان برگشت به سمت آرمین که داشت گریه می کرد و می گفت : ((به خدا من فکر می کردم امروز شنبست.))


ماجرای این داستانک هم مثل داستانک قبلیست با این تفاوت که این یکی به نظر خودم از قبلی بهتر و جذاب تر است.البته ملاک واقعی نظر خوانندگان محترم است.امیدوارم از خواندن این داستانک لذت ببرید.

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 19:55 | | لينک به اين مطلب