سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
کـــــــــــمـــــــــــــک کنم یا نکنم؟ مسئله این است ...

چند اپیزود از یک روز

کـــــــــــمـــــــــــــک کنم یا نکنم؟!

 مسئله این است ...

اول:

امروز بعد از ظهر کلاس " توسعه فرهنگی " داشتیم با استاد اصغری.درباره این استاد محترم باید بگم که ایشون مقاطع تحصیلات تکمیلی را در دانشگاه هند گذراندن و به شدت فراتر از آن چه فکرش را بکنید شیفته فرهنگ ، سیاست ، اخلاق ، شرایط اجتماعی و خلاصه همه چیزه شبه قاره هستند.امروز سر کلاس متوجه شدم که حتی اسم اعضای هیئت دولت هند را هم به طور کامل حفظ اند ایشان. البته این استادمان طبق معمول استادان جامعه شناسی عقاید خاص خودش ( البته زیاد هم خاص نیست ) را هم دارد که بماند ... علی ایحال موضوع مورد نظر ما این است که استاد محترم امروز سر کلاس با نقل چند خاطره از هند و مقایسه تطبیقی با وضعیت کشور خودمان تا جایی که توانست از اخلاق خوب و نوع دوستی هندوانیان تعریف کرد و ایضا چماقی بر سر ما کوباند که آی ما ایرانی ها اله هستیم و بله ...

دویم :

آخر شب بود. حدود ساعت ۹ و اندی که همراه با مادر گرام به سمت منزل در حرکت بودیم.یک هو در میانه راه (بین چهارراه خواجه ربیع و سه راه کاشانی مشهد) چشمم افتاد به یک موتور سیکلت آش ولاش افتاده وسط خیابان و یک آقای خونی مالی نشسته بر لب جوی . اینجا بود که جو حاصله از کلاس استاد گل کرد و تندی کشیدم کنار ، ماشینو خاموش کردم و رفتم سراغ مصدوم موجود.گفتم: " آقا چطوری ؟! مشکلی نیست ؟ کمک نمیخوای؟" بنده خدا همین طور که تو حال گیج خودش به سر میبرد سری به نشانه "نه" تکان داد و به موتورش اشاره کرد که وسط خیابون افتاده بود.من هم رفتم موتور داغون نام برده را از وسط خیابان جمع کردم و آوردم گذاشتم کنار پیاده رو نزدیک همون جایی که آقای مصدوم نشسته بود.اینجا بود که ناگهان چشمم به کمی اون طرف تر افتاد که یک آقایی به حالت بسیار وحشتناکی روی زمین افتاده بود و چند نفر هم دوروبرش جمع شده بودین.یکی داشت به سرش میزد و بقیه هم عموما گوشی به دست در حال تماس با ۱۱۵ بودن. من که از مصدوم اول خیالم راحت شده بود رفتم سراغ نفر بعدو راستشو بخواین دیدم حال بنده خدا خیلی خرابه و از دست من کاری بر نمیاد اما همون جا موندم و سعی کردم هرکاری میتونم انجام بدم. توی همین هیرو بیری پلیس هم از راه رسید و در کمال ... چند متر اون طرف تر ایستاد و مردم ریختن رو سروکلش. ذهن همه معطوف بود به این بنده خدایی که روی زمین افتاده بود و فقط می شد حس کرد که داره نفس میکشه. همه منتظر بودن تا اورژانس از راه برسه.برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که دیدم آقای مصدوم شماره یک از جاش بلند شده و داره تلو تلو میخوره.به گمونم یکی دو نفر هم اومده بودن دور و برش.یک دفعه صدای یکی از ملت بلند شد :" آقا بدویین که فرار کرد!!"

 بله ، آقای موتور سوار ضارب که زده بود این بنده خدارو آش و لاش کرده بود از فرصت به دست اومده استفاده کرد و فرار و بر قرار تر جیح داد!

سیم :

به احتمال زیاد اگر بند اول را اجرایی نمی کردم شرایط فرار آقای ضارب فراهم نمی شد ... نمی گم عذاب وجدان دارم .چون از نیت خودم آگاهم. اما یه حسی بهم میگه انگار حتی با نیت خالصانه هم همیشه کمک کردن به آدما همچین خوب  نیست ... !

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 0:9 | | لينک به اين مطلب