
من اين ها را احساس مي کنم؛ با تمام وجودم. وقتي از تو مي شنوم يا از تو مي خوانم مبهوت مي شوم. تمام وجودم به وجد مي آيد از تلاقي با يک مرد؛ از تفسير لحظه هاي عاشقانه تو، از تک تک خاطرات روزهاي سبز و سرخت در عرصه عرفان و خون و آتش، از حماسه هايي که آفريدي و از روزي که پر گشودي و جاودانه شدي. من نه تو را ديده ام، نه صدايت را شنيده ام و نه حتي زياد از تو شنيده ام، اما با کمي شنيدن و خواندن هم مبهوت تو شده ام. تو يک اسطوره اي ميرزايي؛ يک الگو.
اين روزهاي تقويم مرا به ياد تو مي اندازد. وقتي به روزهاي پاياني مهر مي رسيم ياد مهر ۶۳ مي افتم؛ ياد ميمک، ياد تيپ امام موسي کاظم(ع)، ياد همان روزي که تو بال شهادت گشودي و به جمع دوستان «عند ربهم يرزقون» ات پيوستي.
اي مرد انسان ساز تخريب ! چقدر زيبا آسمان و زمين را در هم تنيدي و گفتي: «دلم را دار خواهم زد...»
دو نفر وسط شهيدان شوشتري و ميرزايي هستند
پس از نوشت نویس:
۱ - چقدر از روزمرگی تنفر دارم و چقدر از این روزها که روزمرگی روز را به روز بعد متصل می کند ، بدم می آید. آنقدر روز مره شده ام که روز شهادت میرزایی هم یادم رفت. صرفا برای رفع آزردگی دل خودم خيلي سريع چند خط نوشتم و با تاخیر چند روزه از شهادت ش چاپ شد ... دلم می خواهد میرزایی این جا بود ...
۲ - دلم تنگ شده برای چند وقت "وقت" ! فرصتی طولانی که بتونم فکر کنم ُ بخونم ُ بنویسم! اما چه می شود کرد که تا نوروز آینده امیدی به چنین فرصتی نیست.مرخصی ها هم که ته کشیده و همین چند روز باقی مونده رو هم گذاشتم برای سفر سوریه در ایام شهادت حضرت رقیه(س) انشالله ...
۳ - لحظه هایم بی تو رنگ زمستان گرفته است
شهریور ، مهر ، آبان ، آذر ...
دلم نمی خواهد به دی برسم
("بخشی" از تراوشات ذهنی ام روی جزوه در کلاس دیروز (۱/۸) صنایع فرهنگی)