شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۰
دلم می خواهد بنویسم

دلم می خواهد بنویسم

بعضی اوقات تمام قلم هایت خشک می شوند . انگار هرچه "کارتریج" ذهنت را "شارژ" کرده ای با یک "اتصال کوتاه" چند لحظه ای "دشارژ" شده است و تو مانده ای با هزاران هزار فکر پرینت گرفته نشده ! و چه قدر عذاب آورست  داشتن ذهن خشکیده ای که مجبور باشد بنویسد ، بنویسد و باز بنویسد !

انگار داری ذره ذره وجودت را آتش می زنی و تک تک سلول هایت را حرف میکنی تا کلمه شوند و در جمله هایی مسخره روی صفحه معنی دهند . و چه قدر زجر آور است آن لحظه ای که نوشته هایت را می خوانی و حالت از همه چیز به هم میخورد .

 این روزها و به خصوص این لحظه ها  "درخت گلابی " داریوش مهرجویی مدام جلوی چشمانم نقش مي بندد . هر لحظه محمود (همایون ارشادی) را میبینم که در خانه باغ قدیمی قدم می زند و فکر می کند تا داستانش را بنويسد ، اما ... . بزرگترین دغدغه باغبان و کدخدا درخت گلابی است که بی ثمر شده و گویی محمود هم کم از درخت ندارد . باغبان یا کدخدا ؛ درست یادم نیست . اما یکی می گفت این درخت را غرور برداشته است .

نمی دانم ! یعنی بعید می دانم که من را غرور بر داشته باشد. اما این را خوب میدانم که از هرچه انسان مغرور روی کره زمین هست " متنفرم". و این را هم می دانم که اگر روزی مغرور بشوم از خودم هم متنفر خواهم شد !

دلم می خواهد بنویسم . حرف هایم روی هم تلمبار شده است در این روزهای پر کار . دفترچه یادداشتم را که ورق می زنم عنوان هایی را می بینم که هرکدام را در جایی یادداشت کرده ام تا روزی بشود یادداشت یا وبلاگ نوشته . اما صد حیف که نه ذهن یارای تراوش دارد و نه قلم تاب نوشتن . و بد تر از همه این که این روزها هیچ کدام از نوشته هایم را دوست ندارم . هر چند- بدون هیچ گونه اغراق یا شکسته نفسی می گویم - تا کنون از هیچ کدام از نوشته هایم راضی نبوده ام ، اما این "احساس ناخوشی "خیلی بدتر از "احساس نارضایتی"است. چند بار - چند پست قبل - خواستم لا به لاي كارهاي كوچك و بزرگ روزانه چند خط بنويسم تا كمي دلم آرام شود . اما نوشته هايم شد آن چه خوانديد!!

خدايا ، دلم براي قلمي تنگ شده كه هيچ وقت آن را نداشته ام !

پ . ن :

* شايد اگر چند كامنت پست قبل نبود اين را هم نمي نوشتم ...

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 23:31 | | لينک به اين مطلب