یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
وقتي خبرنگار فقط بايد بشنود

امروز فقط خواستم شنونده باشم؛ شنونده حرف هايي که شايد خيلي از ما، خيلي اوقات آن ها را شنيده ايم، اما درکش نکرده ايم و به راحتي هر چه تمام تر از کنارش گذشته ايم.

امروز خبرنگاري را کنار گذاشتم، تمام سوال هايم را فراموش کردم و رفتم تا بشنوم آن چه را که سال ها در دل هايشان نواي درد را سودا مي کرد و اگر هم زباني براي گفتنش پيدا مي شد، گوشي نبود که شنونده باشد. امروز وقتي ديدم که يکي از اسطوره هاي سرزمينم بعد از ۲۷ سال هم نشيني با يک تخت چطور دردمندانه از روزگار گلايه مي کند و دل از من و امثال من بريده است، جگرم آتش گرفت. امروز وقتي ديدم يک رستم عصر حاضر اين آب و خاک، در چشمانم نگاه مي کند و بارش اشک گونه هايش را تر مي کند، زبانم بي تاب حرف زدن شد و امروز وقتي «حرف هاي دلشان» را شنيدم، تازه فهميدم چقدر غفلت آلود شده دلم و چقدر دنيايمان در تلاطم رنگ ها بي روح شده است. فرا رسيدن روز جانباز اين بار هم مناسبتي شد تا يادي از «همواره شهيدان» اين سرزمين کنيم و به سراغ آن هايي برويم که «درد» همدم روز و شبشان است. اما اين بار وقتي به آسايشگاه جانبازان امام خميني(ره) رفتم، ديگر از هيچ کس سوالي نپرسيدم و تنها به همه گفتم: «امروز آمده ايم حرف دلتان را بشنويم.»

هرچه گفتيم و نگفتيم ...

جانباز عليزاده را خيلي ها مي شناسند. همان بزرگ مردي که حالا سال هاست به واسطه ضايعه قطع نخاع گردن روي بستر روزگار مي گذراند. وقتي به آسايشگاه مي رسم و او را مي بينم که در گوشه اي با خود خلوت کرده و مشغول تماشاي تلويزيون است، به ذهنم مي رسد که به سراغش بروم. کنار تختش هنوز هم چفيه سياه را به همراه دارد و شايد به واسطه تماشاي آن ياد آن سال ها را در دلش زنده مي کند. وقتي که از او مي خواهم حرف هاي دلش را برايم بازگو کند، تنها با يک جمله جوابم را مي دهد؛ جمله اي که خدا کند خوب درکش کنيم ...؟! «هرچه گفتيم و نگفتيم کسي به دادمان نرسيد و حالا هم ديگر اميدي به گفتن ندارم!»

يک جانباز و مردم و مسئولان

گفت وگويمان با آقاي عليزاده دقايقي به طول مي انجامد. اما در نهايت هم حاضر نمي شود حرفي بزند و شايد همين سکوت را بايد تمام حرف هاي او دانست!

بعد از او به سراغ بزرگ مرد ديگري مي روم که روي تخت مقابل نشسته و با ۲ نفر ديگر از جانبازان در حال گفت وگو است.

نامش «سيدمحمد موسوي» است و از گفته هايش متوجه مي شوم که اکنون ۲۷ سال از زمان قطع نخاع کمرش مي گذرد. ۲ برادر شهيد و آزاده هم دارد و خودش هم ۵ سال در مناطق عملياتي دفاع مقدس سلحشوري کرده است. حرف هايش را اين طور شروع مي کند: «ما وظيفه مان را تا جايي که در توانمان بود انجام داديم. امروز هم توقع مادي از کسي نداريم. اما انتظارهايي هم از مردم و مسئولان داريم...

ما که امروز اين جا در بستر افتاده ايم مثل تمام مردم اين شهر انسان هستيم، دلمان مي خواهد مسئولان حداقل بيايند حرف دل ما را بشنوند و به مشکلات ما رسيدگي کنند. درباره مردم هم بايد بگويم که متاسفانه آگاهي جامعه نسبت به جانبازان خيلي کم است. رسانه هاي ما در اين زمينه کم کاري کرده اند. مردم، جانباز را نمي شناسند. نمي دانند چه دردهايي مي کشد و چگونه روزگار مي گذراند. ما به هيچ عنوان پشيمان و ناراحت نيستيم. اما انتظار داريم که هر کس به نوبه خود به ما هم فکر کند و اگر وظيفه اي احساس کرد عامل باشد.»

بعد هم کمي به مشکلاتش اشاره مي کند. از سختي هاي بالا رفتن از ۲ پله مي گويد و عبور از يک جدول کوچک و مردمي که گاهي حتي در حد گرفتن ويلچر حاضر به کمک کردن نيستند. از مشکلات خانواده اش براي رسيدگي به او مي گويد، از اين که هر روز دختر ۶ ساله اش از او مي خواهد با هم به شهربازي بروند و پدر نمي تواند. اما بعد از گفتن همه اين ها، اين طور مي گويد: «ما همه اين دردها را تحمل مي کنيم، ولي از مردم، مسئولان و حتي بعضي همرزمانمان انتظار داريم که بيايند و حداقل احوالپرس ما باشند. باور کنيد وقتي بچه هاي ۶-۵ساله مي آيند و اين جا براي ما قرآن مي خوانند تا ۵ روز انرژي مي گيريم و خدا را شکر مي کنيم که اگر ما دردمند شديم، جامعه اين طور نشد. اين ها را که مي بينيم حاضريم ۱۰۰ بار ديگر هم سالم شويم و دوباره به جانبازي برسيم. اما از طرف ديگر خيلي وقت ها پرده هاي پشت پنجره ها را مي کشيم تا حال و روز عده اي از مردم را که عابرپارک هستند نبينيم!»

حرف هايمان ديگر تمام شده است!

حجت الاسلام کاشف الحسيني يکي ديگر از جانبازان آسايشگاه امام خميني(ره) است که من امروز شنونده حرف هايش مي شوم. گفته هاي او هم شباهت زيادي به حرف هاي موسوي دارد: «ما حرف هايمان ديگر تمام شده است. امروز ما حرف نداريم، توقع داريم، از خودمان و ديگران، از مسئولان انتظار داريم سعي کنند از اين راه عشق و شهادت که براي اين نسل گشوده شد، عقب نيفتند و سرمايه هايشان را به پست و مقام و امکانات نفروشند. از خودمان هم انتظار داريم راهي را انتخاب کنيم که رضايت رهبر انقلاب در پيمودن آن باشد. ما امروز به يقين رسيده ايم که خيلي از حرف ها دروغ است و تنها حرف هاي قابل باور سخنان امام خميني(ره) و رهبر انقلاب است.»

افسوس مي خوريم...

«حسين اعظمي» جانباز ديگري است که امروز شنونده درددل هايش مي شوم. او برخي از سختي هاي روزگار و دردهاي جسمي را مرور مي کند، اما از يک افسوس سخن مي گويد: «هر روز افسوس مي خورم که چرا شهيد نشدم. هر روز که از عمرمان مي گذرد زندگي سخت تر مي شود، اما در ميان همه اين دردها و زجرهاي روزگار، دردناک ترين نکته براي ما اين است که چرا مانديم...»

فقط يک جمله

بعد از جانباز اعظمي به سراغ يکي ديگر از جانبازان آسايشگاه مي روم که در کنار درياچه پارک، در حاشيه آسايشگاه روي ويلچرش نشسته و مشغول نوشيدن چاي است.«تاجيک» هم مثل جانباز عليزاده تمام حرف هاي دلش را در يک جمله خلاصه مي کند و مي گويد: «اميدواريم خداوند مسئولان ما را از خواب بيدار کند تا آن چه را مي گويند عمل کنند و فرداي قيامت بتوانند پاسخ گو باشند.»

توپ هاي جنگ و توپ هاي فوتبال

مي خواهم از آسايشگاه خارج شوم که يکي از جانبازان به دنبالم مي آيد و مي خواهد دقايقي را هم شنونده حرف هاي او باشم.

نامش «حميدرضا مداح» است و حالا ۳۰ سال مي شود که ويلچرنشين شده است. حرف هايش را با يک مقايسه شروع مي کند: «نمي دانم اين ها را به عنوان درد بگويم يا تذکري براي مردم. امروز بعد از گذشت ۲۰ سال از پايان دفاع مقدس برخي از ارزش ها در حال فراموشي است؛ همچنين بچه هايي که نماد استقامت و پايداري در اين مرز و بوم هستند. اين ها در دوران جنگ با گوشت و پوست و استخوان مقابل توپ ايستادند، اما بعضي اوقات از کمترين امکانات لازم محروم هستند. در نقطه مقابل افرادي هم هستند که در زمين فوتبال مقابل توپ مي ايستند و وقتي جايگاه و ارزششان را مقايسه مي کنيم بسيار با گروه اول متفاوت است.»

... و اشک هاي جانباز

با هم خيلي حرف مي زنيم. از مشکلات متعدد جانبازان در زمينه هاي مختلف برايم مي گويد. اما حرف هايش وقتي به اوج مي رسد که مي گويد: باز هم شرايط ما خوب است. وقتي به حال و روز امثال جانباز عليزاده، جانبازان شيميايي و اعصاب و روان فکر مي کنم تازه مي فهمم مشکلات يعني چه...»به اين جا که مي رسد بغض گلويش مي شکند و گونه هايش ترانه سراي غزل اشک مي شوند. با صدايي همراه با سوز و اشک حرف هايش را ادامه مي دهد: «اين بچه ها با شرايط ويژه اي که دارند در يک بيمارستان بستري هستند و هيچ کس نمي داند چه مي کشند. گاهي اوقات وقتي هم که حرف مي زنند عده اي مي گويند، شما با خدا معامله کرده ايد. اين درست اما حالا که با خدا معامله کرده اند حق حيات ندارند؟! خانواده هايشان نبايد آرامش داشته باشند؟ خيلي ها مي آيند اين جا ظاهر را مي بينند و مي روند! اما از مشکلات جانبازان هيچ چيز نمي دانند...»

آسايشگاه جانبازان پزشک عمومي ندارد

يکي از نکاتي که در ميان گفت وگو با جانبازان متوجه آن مي شوم و برايم بسيار عجيب به نظر مي آيد اين است که از چند ماه قبل تا کنون آسايشگاه جانبازان امام خميني(ره) پزشک عمومي ندارد.به اين ترتيب اگر مشکلي براي جانبازان بستري در اين مرکز «درماني» و «توان بخشي» به وجود بيايد، بايد آن ها را با آمبولانس به بيمارستان ديگري منتقل کنند. البته گفته مي شود پزشک متخصص در برخي روزها به آسايشگاه مي آيد، اما پزشک عمومي که تا چند ماه قبل در آسايشگاه به طور دائم حضور داشته است، ديگر در اين آسايشگاه حضور ندارد.

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 22:29 | | لينک به اين مطلب