دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱
آن ها مي روند و من مي مانم

در دنياي افکار خودم غرق هستم و بدون توجه به اطراف به آهستگي راهم را ادامه مي دهم که ناگهان صدايش رشته همه افکارم را پاره مي کند.

زن (که از نوع پوشش و ادبياتش مي شود فهميد انسان آبرومند و باايماني است)، جلوي در بقالي محل ايستاده است که ناگهان صدايش همه چيز را از يادم مي برد:«مرد! سيب زميني و پياز رو ولش کن... بيا بريم يه کم ميوه بخريم... چند ماهه که ميوه نخورديم...»

در حالي که تمام موهاي بدنم سيخ شده ناخودآگاه نگاهم به دنبال مخاطب کلامش مي رود و پس از چند گردش کوتاه مرد حدود ۵۰ ساله را مي بينم که از فروشگاه به سمت همسرش در حال حرکت است. وقتي که کمي به زن نزديک مي شود با نوايي که نمي دانم شرمندگي را بايد در آن جست وجوکرد يا بغض را، مي گويد: «بيا بريم. پولم به سيب زميني هم نمي رسه...»

و مي روند... و من مي مانم.

نوشته شده توسط محسن هوشمند در 11:47 | | لينک به اين مطلب